برای شهید شدن باید تلاش کرد تا به پاکی و لیاقت رسید
به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید علیاصغر قاسمپور سیزدهم تیر ۱۳۳۳ در شهرستان سمنان دیده به جهان گشود. پدرش رمضان، در کارخانه آجرسفال کار میکرد و مادرش سکینه نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. راننده بود. سال ۱۳۵۵ ازدواج کرد و صاحب یک پسر و دو دختر شد. از سوی بسیج به جبهه رفت. یکم خرداد ۱۳۶۱ در خرمشهر بر اثر اصابت ترکش به گردن، پهلو و پا، شهید شد. پیکر او را در امامزاده یحیای زادگاهش به خاک سپردند. برادرش علیاکبر نیز به شهادت رسیده است.
برای شهید شدن باید تلاش کرد تا به پاکی و لیاقت رسید
داخل قطار بودیم؛ چند نفر در یک کوپه از هر دری سخن میگفتیم. در این بین به یاد شهدا افتادیم؛ یاد بچههایی که از جمع ما کم شده بودند. گفتم: «راستی! چرا بعضی از بچهها شهید میشن و بعضی دیگه توفیق پیدا نمیکنن؟» هرکس نظری داد. همه نگاهها به علیاصغر بود که به حرف آمد و گفت: «شهادت بستگی به خود ما داره. اونایی شهید میشن که خودشون رو به این مقام رسوندن؛ یعنی لایق شدن. ما هم اگه بخوایم شهید بشیم، باید تلاش کنیم تا پاک بشیم!»
(به نقل از دوست و همرزم شهید، محمدحسن حمزه)
بیشتر بخوانید: آرزویی که در دل پنهان میکرد
در جمع، عیب کسی را نگیر!
هرچه به یکی از رزمندهها میگفتم که بابا این کار رو باید اینجوری انجام بدی، گوش نمیداد و باز هم کار خودش را میکرد. چند بار به او گوشزد کردم، ولی آن دفعه با عصبانیت برخورد کردم. علیاصغر نگاهی به من کرد و گفت: «میتونم باهات خصوصی صحبت کنم؟» به پشت سنگر رفتیم. گفت: «منو ببخش! همیشه سعی کن اگه کسی کار اشتباهی میکنه، اول باهاش آرومتر صحبت کن و بعد هم جلوی جمع ایرادش رو نگیر!»
(به نقل از همرزم شهید، ماشاءالله خدادوست)
به خاطر یک کار غیرعمد، کسی را سرزنش نکن!
همه داشتند به سخنرانی گوش میدادند. ناگهان صدای تیر شنیده شد. همه به طرف صدا برگشتند. بندهخدا با دستپاچگی عذرخواهی میکرد و گفت: «ببخشید! دستم خورد به ماشه. هرکس چیزی به او میگفت و او را شرمنده میکرد. علیاصغر از کوره در رفت و خطاب به بچهها گفت: «حالا مگه چی شده؟ این همه غرولند کردن نداره. برای یک کار غیرعمد که کسی رو این همه سرزنش نمیکنن!»
(به نقل از دوست شهید، مصطفی صابریان)
وعدهای که پس از شهادت به آن عمل کرد
قصد داشت تهران برود. پیشم آمد و گفت: «ننه! میخوام برم امام رو ببینم، تو هم میآی؟» گفتم: «معلومه که دوست دارم، ولی ببینم پدرت چی میگه.» پدرش مخالفت کرد. آخر دخترها تنها میماندند.
او رفت و برگشت. گفت: «نبودی ببینی چه خبر بود!» وقتی از حال و هوای ملاقات با امام گفت، اشکم جاری شد. گفت: «غصه نخور، یه روز میبرمت!»
بعد از شهادتش مرا بردند پیش امام.
(به نقل از مادر شهید)
انتهای متن/